صحنه یک . سعید و پدر و مادرش در خانه سر سفره نشسته اند و صبحانه میخورند . رادیو هم روشن است و امام درباره جبهه و جنگ صحبت میکند . سعید سخت در فکر است و حرفهای امام را بدقت گوش میدهد. وقتی صحبتهای امام تمام میشود سعید بلند میشود و به طرف طاقچه که کتابهایش آنجاست میرود. انجا چشمش به چند عکس که در قاب است می افتد و به آنها خیره میشود (عکس برادر شهیدش ) بعد از چد لحظه پدرش صدا میزند : سعید مگر نمیخواهی به مدرسه بروی . سعید به خودش می آید و کتابهایش را برمیدارد و می اید جلوی در اتاق کفشهایش را آهسته می پوشد و از در حیاط خارج میشود.
سعید به نزدیکی مدرسه رسیده و در راه شعارهایی را که بر در و دیوار نوشته شده میخواند و گاهی هم عکسهای روی دیوار ها را نگاه میکند و در تمام مدت در فکر است تا به حیاط مدرسه میرسد. در حیاط عده ای مشغول بازی هستند ،عده ای درس میخوانند و عده ای هم در گوشه و کنار نشسته اند سعید بدون توجه به انها میرود و در گوشه ای از حیاط می نشیند در همین حال حمید (دوستش) می آید دستی به پشت او میزند و آهسته در کنارش می نشیند.
بعد از چند لحظه زنگ به صدا در می آید و حمید میگوید برویم هر دو بلند میشوند و آهسته به طرف صفی که هنوز نا مرتب است میروند و در جای خود می ایستند . کم کم صف مرتب میشود و ناظم از دفتر بیرون می آید و جلوی صف می ایستد و بعد از مرتب کردن کامل صف ها میگوید: قرآن کی میخونه؟ یکی از صف بیرون میرود و شروع به خواندن قرآن میکند و بعد از چند دعا همه صف به صف داخل کلاسها میشوند.
در کلاس همه مشغول صحبت کردن با همدیگر هستند و سعید و حمید هم که یکی در میز دوم و یکی در میز سوم نشسته اند در گوشی با هم صحبت میکنند . در همین هنگام معلم وارد کلاس میشود و همه بلند میشوند . معلم می گوید بفرمایید ، شاگردان می نشینند و کتابهای قرآن را در می آورند . معلم شروع به صحبت میکند: امروز مسئله مهمی بودکه میخواستیم سر صف بگوییم که وقت نشد و آقای ناظم گفتند سر کلاسها به شما بگوییم . امروز صبح همانطور که خودتان شنیدید امام صحبتهای مهمی در باره جبهه و جنگ داشتند و سپاه پاسداران هم از کسانی که قبلا جبهه رفته اند دعوت کرده تا برای یکسره کردن کار دشمن دوباره به جبهه ها اعزام شوند و چون الان جبهه نیاز به نیرو دارد .
ادامه دارد ..................